از منظر نظریه شناختی-رفتاری[۴۹]، وابستگی به الکل و مواد، رفتارهای آموخته شده تلقی می‌شوند. این رفتارها از طریق تجربه کسب می‌شوند. اگر مصرف الکل یا یک ماده به طور مکرر نتایج مطلوب معینی (برای مثال: احساسات خوشایند، کاهش تنش و غیره) به دنبال داشته باشد، مصرف الکل و مواد به شیوه ترجیحی برای دستیابی به آن نتایج تبدیل می‌شود، خصوصاًً اگر شیوه های دیگر دستیابی به آن نتایج مطلوب، وجود نداشته باشد. از این منظر، وظایف اولیه درمانگر عبارتند از:

    1. شناسایی نیازهای خاص که الکل و مواد برای ارضای آن ها مصرف می‌شوند،

  1. گسترش مهارت‌هایی که شیوه های بدیل ارضای آن نیازها را فراهم می‌سازند.

درون این منظر عام، دیدگاه‌های مختلفی صورت بندی شده‌اند. رویکردهای رفتاری بر پیشایندها [۵۰]و پسایندهای [۵۱]رفتاری مشاهده‌پذیر تأکید می‌ورزند بدون این که در این گونه رویکردها به رویدادهای درونی مانند شناخت‌ها که دستیابی به آن‌ ها تنها از طریق گزارش شخصی ممکن است، ارجاعی صورت گیرد. از سوی دیگر، رویکردهای شناختی- رفتاری از میان عواملی که باعث ظهور و تداوم رفتار می‌گردند به شناخت‌ها، افکار و هیجانات توجه دارند. در این رویکردها برای اصلاح فرآیندهای شناختی و هیجانی غالباً از روش‌های رفتاری برای مثال:(تمرین مکرر، تقویت) استفاده می‌شود(ام.کادن[۵۲]،ترجمه بخشی‌پور رودسری، ۱۳۸۳).

۲-۳- دلبستگی

تأکید بر روی عوامل مؤثر در وابستگی مواد و عود مکرر، احتمالا بیش از هر چیز معطوف به شکل‌گیری الگوهای دیرپای شخصیتی است و این الگوهای شخصیتی شدیداً متأثر از جهت‌گیری تحولی شخصیت هستند(هژیر،۱۳۷۶). پژوهش‌های مختلف نشان داده است که دلبستگی به عنوان یک عامل تحولی نقشی تعیین کننده در شکل دهی الگوهای شخصیتی دارد و عدم رشد شخصیتی در شکل‌گیری اعتیاد عامل مهمی محسوب می‌شود. کودکانی که سبک دلبستگی نا ایمن دارند برای غلبه بر عواطف منفی که تجربه می‌کنند در طیفی از کوشش‌ها برای افزایش یا کاهش نیازهای دلبستگی قرار می‌گیرند. این راهبردها ممکن است کودکان را در معرض خطر بیشتر آسیب‌پذیری روانی قرار دهند، چرا که افراد نا ایمن احتمالا رویدادها و عواطف منفی بیشتری نسبت به افراد ایمن تجربه می‌کنند (هاشم ورزی و همکاران،۱۳۹۰).

بالبی در سال ۱۹۶۹ نظریه دلبستگی را مطرح کرد. به نظر او روابط اجتماعی طی پاسخ به نیازهای زیست‌شناختی و روان‌شناختی مادر و کودک پدید می‌آیند. از نوزاد انسان رفتارهایی سرمی‌زند که باعث می‌شود اطرافیان از او مراقبت کنند و در کنارش بمانند. این رفتارها شامل گریستن، خندیدن و سینه خیز رفتن به طرف دیگران می‌شود. از نظر تکاملی، این الگوها ارزش انطباقی دارند، زیرا همین رفتارها باعث می‌شود که از کودکان مراقبت لازم به عمل آید تا زنده بمانند. نتیجه عمده کنش متقابل بین مادر و کودک، به وجود آمدن نوعی دلبستگی عاطفی بین فرزند و مادر است. این دلبستگی و ارتباط عاطفی با مادر است که سبب می‌شود کودک به دنبال آسایش حاصل از وجود مادر باشد، به خصوص هنگامی که احساس ترس و عدم اطمینان می‌کند(موسوی،۱۳۸۸).

بالبی و مری اینسورت معتقدند که همه‌ کودکان بهنجار احساس دلبستگی پیدا می‌کنند و دلبستگی شدید شالوده‌ی رشد عاطفی و اجتماعی سالم در دوران بزرگسالی را پی ریزی می‌کند.در واقع دلبستگی‌های انسان نقش حیاتی در زندگی وی ایفا می‌کند. اینسورت نیز رفتار دلبستگی در روابط بزرگسالی را به عنوان اساس پدیده ایمنی در هسته‌ی زندگی انسان مورد تأکید قرار داد. او اظهار داشت که دلبستگی ایمن، عملکرد و شایستگی را در روابط بین فردی تسهیل می‌کند. برای مثال کودکانی که دلبستگی شدید به مادرشان دارند در آینده از لحاظ اجتماعی برون‌گرا هستند و به محیط اطراف توجه نشان می‌دهند و تمایل به کاوش در محیط اطرافشان دارند و می‌توانند با مسائل مقابله کنند. از طرف دیگر عواملی که مخل این دلبستگی باشد در زمینه رشد اجتماعی کودک در آینده مشکلاتی ایجاد می‌کند. مری اینسورت مشاهدات بالبی را بسط داد و دریافت که تعامل مادر با کودک در دوره‌ دلبستگی تأثیر چشمگیری بر رفتار فعلی و آتی کودک دارد(موسوی، ۱۳۸۸).

الگوهای مختلف دلبستگی در کودکان وجود دارد. مثلاً برخی از بچه ها کمتر از بقیه پیام می‌فرستند یا گریه می‌کنند. پاسخ‌دهی توأم با حساسیت به نشانه های نوزاد، نظیر بغل کردن کودکی که دارد گریه می‌کند به جای آنکه موجب تقویت رفتار گریستن شود، باعث می‌شود که نوزاد در ماه های بعد کمتر گریه کند. وقتی کودک پیامی ‌برای مادر می‌فرستد، تماس نزدیک بدنی او با مادر باعث می‌شود که در عین رشد به جای وابستگی و چسبندگی بیشتر به مادر، اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند. مادرانی که پاسخی به پیام‌های ارسال شده از طرف کودک نمی‌دهند، موجب مضطرب شدن بچه می‌شوند. این گونه مادران اغلب ضریب هوشی کمتری دارند و از نظر هیجانی ناپخته‌تر و جوان‌تر از مادرانی اند که به پیام‌های کودک پاسخ می‌دهند(خوشابی و ابوحمزه،۱۳۸۶).

اینسورت ثابت کرد که دلبستگی موجب کاهش اضطراب می‌شود. آن چه او اثر پایگاه ایمن می‌نامید، کودک را قادر به دل کندن از دلبسته‌ها و کاوش در محیط می‌سازد و کودک می‌تواند با دلگرمی ‌و اطمینان به کاوش در محیط بپردازد. به طور کلی می‌توان اظهار نمود که نظریه دلبستگی کار مشترکی از جان بالبی و مری اینسورت می‌باشد. این صورت با ابداع روش‌هایی برای آزمون تجربی نظریه بالبی توانست به گسترش نظیه‌ی او کمک بسزایی بنماید. اینسورت شخص مورد دلبستگی را به عنوان منبع امنیت(پایگاه امن)، کودک برای کاوش در محیط خود در نظر گرفت، او حساسیت مادر را برای نوزاد حائز اهمیت می‌دانست و نقش آن را برای رشد الگوهای دلبستگی مادر-نوزاد، حیاتی در نظر گرفت(خوشابی و ابوحمزه، ۱۳۸۶).

۲-۳-۱- فرایند شکل‌گیری دلبستگی

دلبستگی همانند پنجره‌ای است که هنگام تولد شروع به باز شدن می‌کند و حدود سنین ۳ الی ۵ سالگی کاملا باز می‌شود(با عزّت و همکاران، ۱۳۸۸).

اولین دلبستگی در حدود ۷-۶ ماهگی شکل می‌گیرد. زندگی کودک حول محور یک شخص خاص که قابل دسترس است و به طور منظم نیازهای مراقبتی او را پاسخ می‌دهد، می‌چرخد و ‌به این ترتیب رفتارهای جستجوی مراقبت کودک با پاسخ‌دهی منظم مادر تکمیل می‌شود(محمدی، ۱۳۸۹). کودک این کار را با گریه کردن، چسبیدن به مادر و حفظ نزدیکی با مادر انجام می‌دهد و مادرش را به هر فردی ترجیح می‌دهد. در زمان ترس و ناراحتی به دنبال مادرش می‌گردد، زمانی که می‌خواهد به کشف محیط اطرافش بپردازد وقتی مطمئن شد مادر برایش امنیت لازم را تأمین می‌کند به جستجو می پردازد و از نظر او مادر غیر قابل جایگزین است. کودک از تعامل با مراقبین انتظاراتی را شکل داده و به تدریج این انتظارات را در قالب یک سری بازنمایی ذهنی که بالبی به آن‌ ها الگوهای کارکرد درونی[۵۳] می‌گوید درونی‌سازی می‌کند(رمضانی و همکاران، ۱۳۸۶).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...