مفهوم “حق”، همیشه مورد اتفاق در تأیید دانشمندان نبوده بلکه دیدگاه های نئو مارکسیستی و برخی تئوری­های مکتب اصالت اجتماعی همچون سوسیالیسم، نافی فاکتور “حق” بوده و بجای آن قائل به کارکردهایی چون ” موقعیت اجتماعی” و … هستند. بدین ترتیب، تئوری­های مؤید حق، به دو دسته حقوق طبیعی( به معنی وجود خوب و بد در ذات موجودات خارجی) و غیر حقوق طبیعی( شامل: الف) نظریه سود انگار، که اخیراًً نه تنها مطلق حق را انکار نمی­کند؛ بلکه صرفاً با نفی حقوق طبیعی، در پی استقرار و رشد مفهوم حق بوده و آن را با سیستمی اخلاقی، ناشی از ترسیم قانون‌گذار می­شناسد. ب) نظریه “قرارداد”، که امتیاز اجتماعی را ناشی از اراده انسان‌ها هنگام ترک زندگی فردی و بهره مندی از زندگی اجتماعی می­داند. ج) نظریه آزادی- بنیاد و برابری-بنیاد) تقسیم ‌شده‌اند(والدرون، ۱۳۷۹ :۹۹ و۱۰۰).

گفتار اول: ماهیت فلسفه حقوق

فلسفه حقوق به الزام­آور بودن قواعد، مبناى ارزش آن ها، اهداف قواعد، تمایز قواعد حقوقى، اخلاقى و مذهبى و تمایز قانون خوب و بد مى پردازد. رشته­اى از حقوق که ‌به این گونه پرسش­ها پاسخ مى­دهد و نظریه­هاى کلى را درباره حقوق، قطع نظر از نظام یا شعبه خاص آن، فراهم مى­سازد، فلسفه حقوق مى­نامند. فلسفه حقوق، شعبه­ای از علم حقوق است که در واحدهایی از اصول حقوقی جست و جوگری می­ کند تا بتواند آن ها را در قواعد کوچک تر استعمال کند و آن قواعد را به وجه صحیح هدایت نماید، پس فلسفه حقوق به نوبت خود جویای وحدت در کثرت است. مقصود از کثرت همان قواعد کوچک­تر است (جعفری لنگرودی، ۱۳۸۷: ۲۵) فلسفه حقوق، در ابتدا همان فلسفه دین بود و از آنجا که دین امری غیر قابل تغییر شناخته می­شد؛ حقوق و قانون نیز امری ثابت و غیر قابل نسخ تلقی می­گردید. اما با تجدد تمدن های بشری، حقوق نیز به عنوان یکی از مظاهر آن ها به تدریج رنگ دینی و الهی خود را باخته و فلسفه حقوق نیز چهره انسانی به خود ‌می‌گیرد.فلسفه حقوق، به عنوان بخشی از فلسفه عمومی بیانگر مبنای حقوق است که می‌تواند از یک پایگاه فلسفی موجود سرچشمه گرفته یا در نهایت به بینشی فلسفی بیانجامد. واژه “فلسفه حقوق” از ابتدای قرن هجدهم میلادی در پی انتشار اصول فلسفه حقوق هگل-فیلسوف آلمانی- در سال ۱۸۲۱٫م مورد استفاده قرار گرفت؛ لیکن قدمت اندیشه فلسفی حقوق به بلندای تاریخ حقوق قامت برافراشته و از دیر زمانی که انسان، حقوق و قانون را امری مقدس و الهی می­شمرد؛ آغاز گردید.

از نظر تاریخی، حقوق تا روزگار هگل، متبع فلسفه بود و فیلسوفان یونان باستان تا بدانجا به حقوق اهمیت می­دادند که تا توصیف و شرح قواعد حقوق مشغول ساخته و از این رهگذر مسائل حقوقی برای نخستین بار با پرسش بنیادین “چیستی حقوق؟ ” توسط یک فیلسوف(نه یک حقوقدان) شکل گرفت. اما در سده نوزدهم میلادی، جنبه‌های عملی حقوق، روز به روز پیچیده­تر شد و به تدریج از توجه فیلسوفان به حقوق کاسته شد. بسیاری از حکمای یونان تلاش نموده ­اند تا ماهیت و خاستگاه حقوق را با بهره گرفتن از طبیعت تبیین نموده و به تدوین مقررات حاکم بر زندگی اجتماعی بپردازند. ولی در ادامه، فلسفه حقوق توسط دانشمندان مسیحی، مجدداً صبغه دینی و الهی به خود ‌می‌گیرد و حقوق به عنوان ابزاری در تحقق اراده الهی در زمین گسترش می‌یابد تا آنکه در قرون وسطی، با شکست مسیحیت در دفاع از آموزه های خود و پیدایش انقلاب صنعتی رنسانس، غرب، با رها نمودن دین و گذر از آن حقوق را به عنوان یکی از بارزترین مظاهر علم وتمدن شناسایی می­ کند. در چنین شرایطی، حقوق که با تسلیم در برابر اراده انسان، تابع فلسفه ای می شود که انسان در روابط اجتماعی برای آن رقم می­زند و این نقطه آغاز پیدایش مکاتب تحققی در تبیین ماهیت حقوق و مبانی آن می­ شود که در مبحث بعد بدان خواهیم پرداخت.

فلسفه حقوق در مکتب حقوقی اسلام نیز دارای اهمیت ویژه­ای است. چرا که از طرفی، با ورود احکام حقوقی و اجتماعی این دین به نظام سیاسی، در اداره امور جامعه با کلیه چالش‌های آن، دیدگان بسیاری را در برابر توان و امکان ‌پاسخ‌گویی‌ این نظام به مسائل و نیاز های حقوقی گشوده است و از سویی فلسفه حقوق می توان کمکی شایان به شناسایی دقیق­تر اهداف و مبانی حقوق در کشف و فهم اراده الهی، منشأ حق و نظم و نتایج علمی بسیار مهمی را به دنبال داشته باشد.

برخی اندیشمندان اسلامی، منشأ حق را مستند به مسأله وحی ونبوت می­دانند. زیرا معتقدند از آنجا که میزان حقوق و تکالیف انسان باید بر اساس سعه وجودی او باشد و هیچ کس جز صانع انسان بر ابعاد وجودی او

احاطه کامل ندارد. لذا دین تعیین و تأمین کننده حقوق انسان است (جوادی آملی، ۱۳۸۴: ۲۵-۲۲).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...